دقت کردین ما ایرانیا
وقتی بچه هستیم میگن بچه است، نمیفهمه
وقتی نوجوان هستیم میگن نوجوانه، نمیفهمه
وقتی جوان هستیم میگن جوون و خامه، نمیفهمه
وقتی بزرگ میشیم میگن داره پیر میشه، نمیفهمه
... وقتی هم پیر هستیم میگن پیره، حالیش نیست، نمیفهمه
فقط وقتی میمیریم میان سر قبرمون و میگن
!!!...عجب انسان فهمیده ای بود
پولاتو delete میکنه........
خونوادتو Edit میکنه......
ارتباط با دوستاتو Cut میکنه.....
دوستای خودشو Paste میکنه.......
موبایلتو Scan میکنه..........
خوشی هاتو Cancle میکنه..........
اموالتو Rename میکنه.........
open رو Reject میکنه.......
هر چی قربون تصدقش بری تو Recycle bin میریزه.......
هر چی منفی بهش گفتی Save میکنه.........
هر وقت باهاش دعوات بشه همشونو Restor میکنه.......
روتو زیاد کنی Reboot تنت میکنه.......
اخرش هم مختو Hang میکنه
ایول به خانما
negin
باز باران بی ترانه ....باز باران با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم
باز ماتم ...
من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی دانم ، نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست ....
نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست ...نمی فهمم ....
کجای اشک یک بابا
که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران به روی همسرو پروانه های مرده اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد ....نمی دانم ...
نمی دانم چرا مردم نمی دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست ...نمی فهمم ....
یاد آرم روز باران را یاد آرم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
می دویدم زیر باران ، از برای نان ...
مادرم افتاد...مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد
فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود...نمی دانم...کجــــای این لجـــــن زیباست....
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست...و آن باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مست...
و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب می داند
که این عدل زمینی ، عدل کم دارد.
عشق بیداد من
باختن یعنی لحظه عشق
جان سرزمین یعنی یعنی
زندگی پاک من عشق لیلی و
قمار مجنون
در عشق یعنی ... شدن
ساختن عشق
دل یعنی
کلبه وامق و
یعنی عذرا
عشق شدن
من عشق
فردای یعنی
کودک مسجد
یعنی الاقصی
عشق من
عشق آمیختن افروختن
یعنی به هم عشق سوختن
چشمهای یکجا یعنی کردن
پر ز و غم دردهای گریه
خون/ درد بیشمار
عشق من
یعنی الاسرار
کلبه مخزن
اسرار یعنی
عشق
-
تو نبودی و در نهان خانه دلم جایت خالی بود
تو نبودی و باز به تو وفادار بودم
تو نبودی و جز تو هیچ کس را به حریم قلبم راه ندادم
و تو آمدی.از دوردستها
از سرزمین عشق
تو مرا با عشق آشنا کردی
تو مفهوم عاشق بودن را به من آموختی
با تو کامل شدم
با تو بزرگ شدم
با تو الفبای عشق را اموختم
ندای قلب عاشقم را به گوش همه رساندم
به تو و کلبه عشقمان بالیدم
تو نیمه گمشده ام شدی
حال که اینچنین شیفته توام باش تا در کنارت آرامش بیابم
حتی برای لحظه ای از من جدا نشو
بدون تو دستم سرد است
بدون تو آغوشم تهی و لبریز درد است
به حرمت عشقمان
به حرمت لحظات زیبایمان
مرو که بی تو من هیچم
بمان با من.....
بدان که تا ابد نام تو بر قلبم حک شده
بدان که عشقمان همیشه پاک خواهد ماند
به وفایم ایمان داشته باش
من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزید
من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت
گر چه در حسرت گندم پوسید
من خودم بودم و هر پنجره ای
که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
وخدا می داند
سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود
من نه عاشق بودم
و نه دلداده گیسوی بلند
و نه آلوده به افکار پلید
من به دنبال نگاهی بودم
که مرا از پس دیوانگی ام می فهمید
از تو هیچوقت نبریدم ، تورو از خودم می دیدم
پشت سر همه غریبه ، روبروم دیدم فریبه
اما فکر کردم کنارم...
شونه های یک رفیقه
داشتم اشتباه میکردم.
تو رفیق من نبودی ، من تا آخر با تو بودم...
تو از اولم نبودی
داشتم اشتباه می کردم...
که تموم زندگیمو من به دستای تو دادم
حالا اینجا تک و تننها... برگ خشک بی درختی، غرق بادم
نوش جونت اگه بردی
نوش جونت هرچی خوردی
تورو هیچ وقت نشناختم...
نوش جونم اگه باختم.
تو منو ساده گرفتی.
زدی رفتی مفتی مفتی
اما اون روز رو می بینم که به زانوهات می افتی...
تو به زانوهات می افتی...!
زمان های قدیم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.
ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم. مثل قایم باشک!
دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می زارم!
چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد٬ همه قبول کردند.
دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد: یک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !
ادامه دارد...
ادامه مطلب ...
اندراین دنیا ندیدم لعبتی
تا که جان بازم برایش بی بها
پس کجایی لیلی نازآفرین؟
ای عروس نازنین قصه ها
گو کجایی؟ تا که ترسیمت کنم
در بلندای نگین اطلسی
گو کجایی تا که جان راحت کنم
درتب و تاب شب دلواپسی
روزگارماتورا لیلی نهاد
ازبرای دیده ی مجنون من
گونه هایت آن زمان شد آتشین
ازبرای دیده ی گلگون من
عاقبت ما لیلی و مجنون شدیم
باوقوع حادثه گلگون شدیم
پس کجایی لیلی نازآفرین
ازبرای دیدنت دلخون شدیم
تابلوی لیلی ومجنون میزنم
شرح حال مرد دلخون میزنم
در میان پهنه ی خشک کویر
گریه های شط کارون میزنم
آنقدر افسانه سازی میکنم
تا که لیلایم تماشایم کند
تا برای جرعه ای از جام عشق
در تمام شهر رسوایم کند